جدول جو
جدول جو

معنی زخم بستن - جستجوی لغت در جدول جو

زخم بستن
(چَ شُ دَ)
التیام دادن. رجوع به ’زخم’ شود، پیچیدن اطراف زخم با دستمال و مانند آن. رجوع به زخم شود، بسته شدن و بهم آمدن سر زخم. رجوع به ’زخم’ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خو بستن
تصویر خو بستن
درست کردن چوب بست، برای مثال ز بهر چهارطاق رفعت اوست / که گردون بسته از هفت آسمان خو (نزاری - لغت نامه - خو)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یخ بستن
تصویر یخ بستن
منجمد شدن آب یا چیز دیگر از شدت سردی، فسرده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخت بستن
تصویر رخت بستن
کنایه از لوازم سفر را گرد آوردن و به هم بستن، آمادۀ سفر شدن، سفر کردن
مردن، رخت بربستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشم بستن
تصویر چشم بستن
مردن
نگاه نکردن به کسی یا چیزی، ترک نظاره کردن
صرف نظر کردن
فرهنگ فارسی عمید
(چُ مَ دَ)
تهمت زدن. دروغ بستن:
بر موسی پیمبر و بر یوشعبن نون
بهتان و زور بندی، ای طاغی غوی.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
خاموش شدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) :
تا صبح نبست از این دعا دم
یک پرده نکرد از این نوا کم.
نظامی.
دیده را مژگان زبان است و نگه عرض نیاز
نیستم از گفتگو خاموش اگر دم بسته ام.
واله هروی (از آنندراج).
- دم دربستن از کسی، با اوسخنی نگفتن. لب به سخن نگشودن با وی. با وی به گفتگو نپرداختن:
پختۀ غم های عشقم لاجرم
دم ز خاقان جهان دربسته ام.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ کَ دَ)
مخطط شدن جوان ساده رو. موی بر عارض جوان درآمدن. (از آنندراج) :
سبزه ها از لاله زار خاطر شانی دمید
تا لبش خط زمرد رنگ بر بیجاده بست.
ملا شانی تکلو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عِزْ زَ جُ تَ)
نخلبندی کردن. عمل نخلبند. رجوع به نخلبند شود:
بر سبزه ز سایه نخل بندد
بر قامت سرو و گل بخندد.
نظامی.
رطب را استخوان آن شب شکستند
که خرمای لبت را نخل بستند.
نظامی.
همه نخلبندان بخایند دست
ز حیرت که نخلی چنین، کس نبست.
سعدی.
خزان ز سردی آهم چو بید میلرزد
اگرچه در نفسی نخل صد چمن بندم.
صائب.
، مایۀ نخل نر را به نخل ماده رسانیدن. (حواشی وحید بر ص 116 شرفنامۀ نظامی) ، نخل محرم یا نخل عزا یا نخل تابوت را تزیین کردن وآراستن.
- نخل کسی را بستن، نخل عزای کسی را بستن:
خار مژگان را به چشم کم مبین دیگر کلیم
چار موسم از گلش نخل شهیدان بسته ایم.
کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
تهیۀ سفر کردن، سفر کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات). کنایه از سفر کردن است. (از برهان) (آنندراج) :
سپارم ترا پادشاهی و تخت
چو بهتر شوی ما ببندیم رخت.
فردوسی.
اختران پیش گرز گاوسرش
رخت بر گاو آسمان بستند.
خاقانی.
گهی گفت ای قدح شب رخت بندد
تو بگری تلخ تا شیرین بخندد.
نظامی.
برون رفت و زآن گنجدان رخت بست
بدان گنج و گوهر نیالود دست.
نظامی.
دلا منشین که یاران برنشستند
بنه بربند کایشان رخت بستند.
نظامی.
به اندیشۀ کوچ می بست رخت.
نظامی.
خنک هوشیاران فرخنده بخت
که پیش از دهل زن ببندند رخت.
(بوستان).
وز آنجا کرد عزم رخت بستن
که دانش نیست بیحرمت نشستن.
سعدی.
نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم.
سعدی.
نه آسایش در آن گلزار ماند
کز او گل رخت بندد خار ماند.
جامی.
دوست گفتم ز گفت خود خجلم
دوستی رخت بست از تهران.
ملک الشعراء بهار.
- رخت سفر بستن، آمادۀ سفر شدن. مهیای کوچ گردیدن. ساز سفر آراستن. آمادۀ رحلت گشتن: گروهی مردمان را دید هر یکی را به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. (گلستان).
کاروان رخت سفر بست و از آن می ترسم
که کنم گریه و سیلاب برد محمل را.
؟
، مردن. (ناظم الاطباء). کنایه از مردن. (لغت محلی شوشتر). کنایه از سفر کردن آخرت. (از برهان) :
چه با رنج باشی چه با تاج و تخت
ببایدت بستن بفرجام رخت.
فردوسی.
چه با گنج و تخت و چه با رنج سخت
ببندیم هر گونه ناچار رخت.
فردوسی.
سیاهی بپوشید و در غم نشست
چو وقت آمد او نیز هم رخت بست.
نظامی.
- رخت کسی را بر تخته (تابوت) بستن، کشتن. (یادداشت مؤلف) :
بدو گفت کای ترک برگشته بخت
همین دم ببندمت بر تخته رخت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
کنایه از نصب کردن علم است. (آنندراج) :
ز زیر چتر سیاه آید آفتاب بلند
علم به کنگر نیلی حصار بربندد.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ گَ دَ)
کنایه از کارعمده کردن. مرادف رسد بستن. (آنندراج) :
زیچ در عشق چو من کس نتواند بستن
من ز تبریزم اگر خواجه نصیر از طوس است.
محسن تأثیر (از آنندراج).
رجوع به زیج شود
لغت نامه دهخدا
(چَ خَ / خِ زَ دَ)
معروف است. (آنندراج). پوشیده شدن فلز یا آئینه از زنگ. تشکیل یافتن قشری بر سطح فلزات بسبب تأثیر هوا یا رطوبت. رجوع به زنگ زدن شود، در ولایت رسم است که چون شاطر یا پهلوان به کمال فن می رسد زنگ می بندد به خلاف هندوستان که شاطران اینجا در زنگ بستن حصول کمال شرط ندانند و در اصل بابای ریش سفید شاطران است و به مجاز بمعنی امتیاز یافتن در کاری مستعمل، می گویند اگر این کار از دست تو برآمد زنگ میتوان بست و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ قِ بُ لَ گُ تَ)
بار کردن نقاره. (از آنندراج) :
بفرمود تا بر درش گاودم
زدند و ببستند بر پیل خم.
فردوسی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(جَ رَ کَ)
از گفتن بازماندن:
هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست
مقبل کسی که محو شود در کمال دوست.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 54)
لغت نامه دهخدا
(بِ لَ / لِ نِ شُ دَ)
چشم بر هم نهادن. چشم فروبستن. مقابل چشم بازکردن و چشم گشودن. رجوع به چشم بر هم نهادن و چشم فروبستن شود.
- چشم از جهان بستن، کنایه از مردن. چشم از جهان فروبستن. دم درکشیدن. برحمت ایزدی پیوستن:
چو سالار جهان چشم از جهان بست
بسالاری ترا باید میان بست.
نظامی.
رجوع به چشم از جهان فروبستن شود، افسون کردن. (ناظم الاطباء). چشم بندی کردن
لغت نامه دهخدا
(نُ لَ)
بهم بستن دو چیز یا زیاده از آن. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(رو رَ / رِ بَ سَ زَ دَ)
فسرده شدن و منجمد گشتن آب. (ناظم الاطباء). بسته شدن آب و موج ومانند آن. (آنندراج). یخ زدن. افسردن. فسردن. منجمدشدن. انجماد. (یادداشت مؤلف) : چون به کنار جیحون رسید یخ بسته بود بفرمود تا کاه بر روی یخ بند پاشیدند و بگذشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 187).
یخ بست همه چربی و شیرینی بقال
لیکن عسل و روغن ازآنها همه یخ بست.
بسحاق اطعمه.
بر صفحۀ جبهه موج چین یخ بندد
بر روی چراغ آستین یخ بند
از غایت تأثیر هوا زاهد را
وقت است که سجده بر زمین یخ بندد.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
فسردگی نبود شوق پای برجا را
که بیم بستن یخ نیست آب دریا را.
محسن تأثیر (از آنندراج).
و رجوع به یخ کردن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از علم بستن
تصویر علم بستن
نصب کردن علم برافراشتن درفش
فرهنگ لغت هوشیار
چشم برهم نهادن فرو بستن چشم مقابل چشم باز کردن، افسون کردن چشم بندی کردن، یا چشم از جهان. مردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یخ بستن
تصویر یخ بستن
منجمد شدن آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیج بستن
تصویر زیج بستن
زیگ بستن گواژ کار دشوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلف بستن
تصویر زلف بستن
نمودن معشوق خود را به عاشق و دل او را بکمند خود درآوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخت بستن
تصویر رخت بستن
گرد آوردن و بستن لوازم سفر، سفر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
سفررفتن، عزیمت کردن، مسافرت کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد