خاموش شدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) : تا صبح نبست از این دعا دم یک پرده نکرد از این نوا کم. نظامی. دیده را مژگان زبان است و نگه عرض نیاز نیستم از گفتگو خاموش اگر دم بسته ام. واله هروی (از آنندراج). - دم دربستن از کسی، با اوسخنی نگفتن. لب به سخن نگشودن با وی. با وی به گفتگو نپرداختن: پختۀ غم های عشقم لاجرم دم ز خاقان جهان دربسته ام. خاقانی
خاموش شدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) : تا صبح نبست از این دعا دم یک پرده نکرد از این نوا کم. نظامی. دیده را مژگان زبان است و نگه عرض نیاز نیستم از گفتگو خاموش اگر دم بسته ام. واله هروی (از آنندراج). - دم دربستن از کسی، با اوسخنی نگفتن. لب به سخن نگشودن با وی. با وی به گفتگو نپرداختن: پختۀ غم های عشقم لاجرم دم ز خاقان جهان دربسته ام. خاقانی
مخطط شدن جوان ساده رو. موی بر عارض جوان درآمدن. (از آنندراج) : سبزه ها از لاله زار خاطر شانی دمید تا لبش خط زمرد رنگ بر بیجاده بست. ملا شانی تکلو (از آنندراج)
مخطط شدن جوان ساده رو. موی بر عارض جوان درآمدن. (از آنندراج) : سبزه ها از لاله زار خاطر شانی دمید تا لبش خط زمرد رنگ بر بیجاده بست. ملا شانی تکلو (از آنندراج)
نخلبندی کردن. عمل نخلبند. رجوع به نخلبند شود: بر سبزه ز سایه نخل بندد بر قامت سرو و گل بخندد. نظامی. رطب را استخوان آن شب شکستند که خرمای لبت را نخل بستند. نظامی. همه نخلبندان بخایند دست ز حیرت که نخلی چنین، کس نبست. سعدی. خزان ز سردی آهم چو بید میلرزد اگرچه در نفسی نخل صد چمن بندم. صائب. ، مایۀ نخل نر را به نخل ماده رسانیدن. (حواشی وحید بر ص 116 شرفنامۀ نظامی) ، نخل محرم یا نخل عزا یا نخل تابوت را تزیین کردن وآراستن. - نخل کسی را بستن، نخل عزای کسی را بستن: خار مژگان را به چشم کم مبین دیگر کلیم چار موسم از گلش نخل شهیدان بسته ایم. کلیم (از آنندراج)
نخلبندی کردن. عمل نخلبند. رجوع به نخلبند شود: بر سبزه ز سایه نخل بندد بر قامت سرو و گل بخندد. نظامی. رطب را استخوان آن شب شکستند که خرمای لبت را نخل بستند. نظامی. همه نخلبندان بخایند دست ز حیرت که نخلی چنین، کس نبست. سعدی. خزان ز سردی آهم چو بید میلرزد اگرچه در نفسی نخل صد چمن بندم. صائب. ، مایۀ نخل نر را به نخل ماده رسانیدن. (حواشی وحید بر ص 116 شرفنامۀ نظامی) ، نخل محرم یا نخل عزا یا نخل تابوت را تزیین کردن وآراستن. - نخل کسی را بستن، نخل عزای کسی را بستن: خار مژگان را به چشم کم مبین دیگر کلیم چار موسم از گلش نخل شهیدان بسته ایم. کلیم (از آنندراج)
تهیۀ سفر کردن، سفر کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات). کنایه از سفر کردن است. (از برهان) (آنندراج) : سپارم ترا پادشاهی و تخت چو بهتر شوی ما ببندیم رخت. فردوسی. اختران پیش گرز گاوسرش رخت بر گاو آسمان بستند. خاقانی. گهی گفت ای قدح شب رخت بندد تو بگری تلخ تا شیرین بخندد. نظامی. برون رفت و زآن گنجدان رخت بست بدان گنج و گوهر نیالود دست. نظامی. دلا منشین که یاران برنشستند بنه بربند کایشان رخت بستند. نظامی. به اندیشۀ کوچ می بست رخت. نظامی. خنک هوشیاران فرخنده بخت که پیش از دهل زن ببندند رخت. (بوستان). وز آنجا کرد عزم رخت بستن که دانش نیست بیحرمت نشستن. سعدی. نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم. سعدی. نه آسایش در آن گلزار ماند کز او گل رخت بندد خار ماند. جامی. دوست گفتم ز گفت خود خجلم دوستی رخت بست از تهران. ملک الشعراء بهار. - رخت سفر بستن، آمادۀ سفر شدن. مهیای کوچ گردیدن. ساز سفر آراستن. آمادۀ رحلت گشتن: گروهی مردمان را دید هر یکی را به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. (گلستان). کاروان رخت سفر بست و از آن می ترسم که کنم گریه و سیلاب برد محمل را. ؟ ، مردن. (ناظم الاطباء). کنایه از مردن. (لغت محلی شوشتر). کنایه از سفر کردن آخرت. (از برهان) : چه با رنج باشی چه با تاج و تخت ببایدت بستن بفرجام رخت. فردوسی. چه با گنج و تخت و چه با رنج سخت ببندیم هر گونه ناچار رخت. فردوسی. سیاهی بپوشید و در غم نشست چو وقت آمد او نیز هم رخت بست. نظامی. - رخت کسی را بر تخته (تابوت) بستن، کشتن. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت کای ترک برگشته بخت همین دم ببندمت بر تخته رخت. فردوسی
تهیۀ سفر کردن، سفر کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات). کنایه از سفر کردن است. (از برهان) (آنندراج) : سپارم ترا پادشاهی و تخت چو بهتر شوی ما ببندیم رخت. فردوسی. اختران پیش گرز گاوسرش رخت بر گاو آسمان بستند. خاقانی. گهی گفت ای قدح شب رخت بندد تو بگری تلخ تا شیرین بخندد. نظامی. برون رفت و زآن گنجدان رخت بست بدان گنج و گوهر نیالود دست. نظامی. دلا منشین که یاران برنشستند بنه بربند کایشان رخت بستند. نظامی. به اندیشۀ کوچ می بست رخت. نظامی. خنک هوشیاران فرخنده بخت که پیش از دهل زن ببندند رخت. (بوستان). وز آنجا کرد عزم رخت بستن که دانش نیست بیحرمت نشستن. سعدی. نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم. سعدی. نه آسایش در آن گلزار ماند کز او گل رخت بندد خار ماند. جامی. دوست گفتم ز گفت خود خجلم دوستی رخت بست از تهران. ملک الشعراء بهار. - رخت سفر بستن، آمادۀ سفر شدن. مهیای کوچ گردیدن. ساز سفر آراستن. آمادۀ رحلت گشتن: گروهی مردمان را دید هر یکی را به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. (گلستان). کاروان رخت سفر بست و از آن می ترسم که کنم گریه و سیلاب برد محمل را. ؟ ، مردن. (ناظم الاطباء). کنایه از مردن. (لغت محلی شوشتر). کنایه از سفر کردن آخرت. (از برهان) : چه با رنج باشی چه با تاج و تخت ببایدت بستن بفرجام رخت. فردوسی. چه با گنج و تخت و چه با رنج سخت ببندیم هر گونه ناچار رخت. فردوسی. سیاهی بپوشید و در غم نشست چو وقت آمد او نیز هم رخت بست. نظامی. - رخت کسی را بر تخته (تابوت) بستن، کشتن. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت کای ترک برگشته بخت همین دم ببندمت بر تخته رخت. فردوسی
کنایه از کارعمده کردن. مرادف رسد بستن. (آنندراج) : زیچ در عشق چو من کس نتواند بستن من ز تبریزم اگر خواجه نصیر از طوس است. محسن تأثیر (از آنندراج). رجوع به زیج شود
کنایه از کارعمده کردن. مرادف رسد بستن. (آنندراج) : زیچ در عشق چو من کس نتواند بستن من ز تبریزم اگر خواجه نصیر از طوس است. محسن تأثیر (از آنندراج). رجوع به زیج شود
معروف است. (آنندراج). پوشیده شدن فلز یا آئینه از زنگ. تشکیل یافتن قشری بر سطح فلزات بسبب تأثیر هوا یا رطوبت. رجوع به زنگ زدن شود، در ولایت رسم است که چون شاطر یا پهلوان به کمال فن می رسد زنگ می بندد به خلاف هندوستان که شاطران اینجا در زنگ بستن حصول کمال شرط ندانند و در اصل بابای ریش سفید شاطران است و به مجاز بمعنی امتیاز یافتن در کاری مستعمل، می گویند اگر این کار از دست تو برآمد زنگ میتوان بست و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (آنندراج)
معروف است. (آنندراج). پوشیده شدن فلز یا آئینه از زنگ. تشکیل یافتن قشری بر سطح فلزات بسبب تأثیر هوا یا رطوبت. رجوع به زنگ زدن شود، در ولایت رسم است که چون شاطر یا پهلوان به کمال فن می رسد زنگ می بندد به خلاف هندوستان که شاطران اینجا در زنگ بستن حصول کمال شرط ندانند و در اصل بابای ریش سفید شاطران است و به مجاز بمعنی امتیاز یافتن در کاری مستعمل، می گویند اگر این کار از دست تو برآمد زنگ میتوان بست و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (آنندراج)
چشم بر هم نهادن. چشم فروبستن. مقابل چشم بازکردن و چشم گشودن. رجوع به چشم بر هم نهادن و چشم فروبستن شود. - چشم از جهان بستن، کنایه از مردن. چشم از جهان فروبستن. دم درکشیدن. برحمت ایزدی پیوستن: چو سالار جهان چشم از جهان بست بسالاری ترا باید میان بست. نظامی. رجوع به چشم از جهان فروبستن شود، افسون کردن. (ناظم الاطباء). چشم بندی کردن
چشم بر هم نهادن. چشم فروبستن. مقابل چشم بازکردن و چشم گشودن. رجوع به چشم بر هم نهادن و چشم فروبستن شود. - چشم از جهان بستن، کنایه از مردن. چشم از جهان فروبستن. دم درکشیدن. برحمت ایزدی پیوستن: چو سالار جهان چشم از جهان بست بسالاری ترا باید میان بست. نظامی. رجوع به چشم از جهان فروبستن شود، افسون کردن. (ناظم الاطباء). چشم بندی کردن
فسرده شدن و منجمد گشتن آب. (ناظم الاطباء). بسته شدن آب و موج ومانند آن. (آنندراج). یخ زدن. افسردن. فسردن. منجمدشدن. انجماد. (یادداشت مؤلف) : چون به کنار جیحون رسید یخ بسته بود بفرمود تا کاه بر روی یخ بند پاشیدند و بگذشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 187). یخ بست همه چربی و شیرینی بقال لیکن عسل و روغن ازآنها همه یخ بست. بسحاق اطعمه. بر صفحۀ جبهه موج چین یخ بندد بر روی چراغ آستین یخ بند از غایت تأثیر هوا زاهد را وقت است که سجده بر زمین یخ بندد. ملاقاسم مشهدی (از آنندراج). فسردگی نبود شوق پای برجا را که بیم بستن یخ نیست آب دریا را. محسن تأثیر (از آنندراج). و رجوع به یخ کردن شود
فسرده شدن و منجمد گشتن آب. (ناظم الاطباء). بسته شدن آب و موج ومانند آن. (آنندراج). یخ زدن. افسردن. فسردن. منجمدشدن. انجماد. (یادداشت مؤلف) : چون به کنار جیحون رسید یخ بسته بود بفرمود تا کاه بر روی یخ بند پاشیدند و بگذشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 187). یخ بست همه چربی و شیرینی بقال لیکن عسل و روغن ازآنها همه یخ بست. بسحاق اطعمه. بر صفحۀ جبهه موج چین یخ بندد بر روی چراغ آستین یخ بند از غایت تأثیر هوا زاهد را وقت است که سجده بر زمین یخ بندد. ملاقاسم مشهدی (از آنندراج). فسردگی نبود شوق پای برجا را که بیم بستن یخ نیست آب دریا را. محسن تأثیر (از آنندراج). و رجوع به یخ کردن شود